مطلع چهارم

تا شب تو گشت صبح، صبح تو عید بقا جامه‌ی عیدی بدوخت بخت تو خیر الثیاب
عدل تو چون صبح راست نایب فاروق گشت دین عرب تازه کرد در عجم از احتساب
صبح نهد طرف زر بر کمر آسمان آب کند دانه هضم در جگر آسیاب
صبح ستاره نما خنجر توست اندر او گاه درخش جهان، گاه بدخش مذاب
دهر شبانگه لقا تازه شد از تو چو صبح تا به زبان قبول یافت ز حضرت جواب
هست چو صبح آشکار کز رخ یوسف برد دیده‌ی یعقوب کحل، فرق زلیخا خضاب
بهر ولی تو ساخت وز پی خصم تو کرد صبح لباس عروس شام پلاس مصاب
مفخر خاقانی است مدح تو تا در جهان صبح برد آب ماه میوه پزد ماه آب
سحر دم او شکست رونق گویندگان چون دم مرغان صبح نیروی شیران غاب
شمه‌ای از خاطرش گر بدمد صبح‌وار مهره‌ی نوشین کند در دم افعی لعاب
تا نبود صبح را از سوی مغرب طلوع روز بقای تو باد هفته‌ی یوم الحساب
چار ملک در دو صبح داعی بخت تواند باد به آمین خضر دعوتشان مستجاب