سزد که عید کنم در جهان به فر رشید
|
|
که نظم و نثرش عیدی مبد است مرا
|
اگر به کوه رسیدی روایت سخنش
|
|
زهی رشید جواب آمدی به جای صدا
|
ز نقش خامهی آن صدر و نقش نامهی او
|
|
بیاض صبح و سواد دل مراست ضیا
|
ز نظم و نثرش پروین و نعش خیزد و او
|
|
بهم نیامد پروین و نعش در یک جا
|
عبارتش همه چون آفتاب و طرفهتر آن
|
|
که نعش و پروین در آفتاب شد پیدا
|
برای رنج دل و عیش بد گوارم ساخت
|
|
جوارشی ز تحیت مفرحی ز ثنا
|
معانیش همه یاقوت بود و زر یعنی
|
|
مفرح از زر و یاقوت به برد سودا
|
به صد دقیقه ز آب در منه تلخ ترم
|
|
به سخره چشمهی خضرم چو خواند آن دریا
|
زبونتر از مه سی روزهام مهی سیروز
|
|
مرا به طنز چو خورشید خواند آن جوزا
|
طویلهی سخنش سی و یک جواهر داشت
|
|
نهادمش به بهای هزار و یک اسما
|
به سال عمرم از او بیست و پنج بخریدم
|
|
شش دگر را شش روز کون بود بها
|
مگر که جانم از این خشک سال صرف زمان
|
|
گریخت در کنف او به وجه استسقا
|
که او به پنج انامل به فتح باب سخن
|
|
ز هفت کشور جانم ببرد قحط و غلا
|
حیات بخشا در خامی سخن منگر
|
|
که سوخته شدم از مرگ قدوة الحکما
|
شکسته دل تر از آن ساغر بلورینم
|
|
که در میانهی خارا کنی ز دست رها
|
بدان قرابهی آویخته همی مانم
|
|
که در گلو ببرد موش، ریسمانش را
|
فروغ فکر و صفای ضمیرم از عم بود
|
|
چو عم بمرد، بمرد آن همه فروغ و صفا
|
جهان به خیره کشی بر کسی کشید کمان
|
|
که برکشیدهی حق بود و برکشندهی ما
|
ازین قصیده نمودار ساحری کن از آنک
|
|
بقای نام تو است این قصیدهی غرا
|
به هرکسی ز من این دولت ثنا نرسد
|
|
خنک تو کاین همه دولت مسلم است تورا
|