در مباهات و نکوهش حسودان

گر مرا دشمن شدند این قوم معذورند از آنک من سهیلم کمدم بر موت اولادالزنا
جرعه نوش ساغر فکر منند از تشنگی ریزه خوار سفره‌ی راز منند از ناشتا
مغزشان در سر بیاشوبم که پیلند از صفت پوستشان از سر برون آرم که مارند از لقا
لشکر عادند و کلک من چو صرصر در صریر نسل یاجوجند و نطق من چو صور اندر صدا
خویشتن هم جنس خاقانی شمارند از سخن پارگین را ابر نیسانی شناسند از سخا
نی همه یک رنگ دارد در نیستان‌ها ولیک از یکی نی قند خیزد وز دگر نی، بوریا
دانم از اهل سخن هرکه این فصاحت بشنود هم بسوزد مغز و هم سودا پزد بی‌منتها
گوید این خاقانی دریا مثابت خود منم خوانمش خاقانی اما از میان افتاده قا