ای پنج نوبه کوفته در دار ملک لا
|
|
لا در چهار بالش وحدت کشد تو را
|
جولانگه تو زان سوی الاست گر کنی
|
|
هژده هزار عالم ازین سوی لا رها
|
از عشق ساز بدرقه پس هم به نور عشق
|
|
از تیه لا به منزل الا الله اندرآ
|
دروازهی سرای ازل دان سه حرف عشق
|
|
دندانهی کلید ابد دان دو حرف لا
|
لا حاجبی است بر در الا شده مقیم
|
|
کو ابلهان باطله را میزند قفا
|
بیحاجبی لا به در دین مرو که هست
|
|
دین گنج خانهی حق و لا شکل اژدها
|
حد قدم مپرس که هرگز نیامده است
|
|
در کوچهی حدوث عماری کبریا
|
از حلهی حدوث برون شو دو منزلی
|
|
تا گویدت فرشتهی وحدت که مرحبا
|
پیوند دین طلب که مهین دایهی تو اوست
|
|
روزی که از مشیمهی عالم شوی جدا
|
حاجت شود روا چو تقاضا کند کرم
|
|
رحمت روان شود چو اجابت شود دعا
|
این دم شنو که راحت از این دم شود پدید
|
|
واینجا طلب که حاجت از اینجا شود روا
|
کسری ازین ممالک و صد کسری و قباد
|
|
خطوی از این مسالک و صد خطهی خطا
|
فیض هزار کوثر و زین ابر یک سرشک
|
|
برگ هزار طوبی و زین باغ یک گیا
|
فتراک عشق گیر نه دنبال عقل ازآنک
|
|
عیسیت دوست به که حواریت آشنا
|
میدان که دل ز روی شناسان آن سراست
|
|
مشمارش از غریب شماران این سرا
|
دل تا به خانهای است که هر ساعتی در او
|
|
شمع خزاین ملکوت افکند ضیا
|
بینی جمال حضرت نور الله آن زمان
|
|
کایینهی دل تو شود صادق الصفا
|
در دل مدار نقش امانی که شرط نیست
|
|
بت خانه ساختن به نظرگاه پادشا
|
دنیا به عز فقر بده وقت من یزید
|
|
کان گوهر تمام عیار ارزد این بها
|
در چارسوی فقر درا تا ز راه ذوق
|
|
دل را ز پنج نوش سلامت کنی دوا
|
همت ز آستانهی فقر است ملک جوی
|
|
آری هوا ز کیسهی دریا بود سقا
|
عزلت گزین که از سر عزلت شناختند
|
|
آدم در خلافت و عیسی ره سما
|
شاخ امل بزن که چراغی است زود میر
|
|
بیخ هوس بکن که درختی است کم بقا
|
گر سر یوم یحمی بر عقل خواندهای
|
|
پس پایمال مال مباش از سر هوا
|
تنگ آمده است زلزلت الارض هین بخوان
|
|
بر مالها و قال الانسان مالها
|
حق میکند ندا که به ما ره دراز نیست
|
|
از مال لام بفکن و باقی شناس ما
|
خر طبع را چه مال دهی و چه معرفت
|
|
بیدیده را چه میل کشی و چه توتیا
|
از عافیت مپرس که کس را ندادهاند
|
|
در عاریت سرای جهان عافیت عطا
|
خود مادر قضا ز وفا حامله نشد
|
|
ور شد به قهرش از شکم افکند هم قضا
|
از کوی رهزنان طبیعت ببر قدم
|
|
وز خوی رهروان طریقت طلب وفا
|
بر پنج فرض عمر برافشان و دان که هست
|
|
شش روز آفرینش از این پنج با نوا
|
توسن دلی و رایض تو قول لا اله
|
|
اعمیوش و قائد تو شرع مصطفی
|
با سایهی رکاب محمد عنان درآر
|
|
تا طرقوا زنان تو گردند اصفیا
|
آن با و تا شکن که به تعریف او گرفت
|
|
هم قاف و لام رونق و هم کاف و نون بها
|
او مالک الرقاب دو گیتی و بر درش
|
|
در کهتری مشجره آورده انبیا
|
هم موسی از دلالت او گشته مصطنع
|
|
هم آدم از شفاعت او گشته مجتبی
|
نطقش معلمی که کند عقل را ادب
|
|
خلقش مفرحی که دهد روح را شفا
|
دل گرسنه درآمد بر خوان کائنات
|
|
چون شبهی بدید برون رفت ناشتا
|
مریم گشاده روزه و عیسی ببسته نطق
|
|
کو در سخن گشاد سر سفرهی سخا
|
بر نامده سپیدهی صبح ازل هنوز
|
|
کو بر سیه سپید ازل بوده پیشوا
|
آدم از او به برقع همت سپید روی
|
|
شیطان از او به سیلی حرمان سیه قفا
|
ذاتش مراد عالم و او عالم کرم
|
|
شرعش مدار قبله و او قبلهی ثنا
|
از آسمان نخست برون تاخت قدر او
|
|
هم عرش نطعش آمد و هم سدره متکا
|
پس آسمان به گوش خرد گفت شک مکن
|
|
کان قدر مصطفی است علیالعرش استوی
|
آن شب که سوی کعبهی خلت نهاد روی
|
|
این غول خاک بادیه را کرد زیر پا
|
آمد پی متابعتش کوه در روش
|
|
رفت از پی مشایعتش سنگ بر هوا
|
برداشت فر او دو گروهی ز خاک و آب
|
|
آمیخت با سموم اثیری دم صبا
|
گردون پیر گشت مرید کمال او
|
|
پوشید از ارادتش این نیلگون وطا
|
روحانیان مثلث عطری بسوخته
|
|
وز عطرها مسدس عالم شده ملا
|
یا سید البشر زده خورشید بر نگین
|
|
یا احسن الصور زده ناهید در نوا
|
از شیب تازیانهی او عرش را هراس
|
|
وز شیههی تکاور او چرخ را صدا
|
لاتعجبوا اشارت کرده به مرسلین
|
|
لاتقنطوا بشارت داده به اتقیا
|
روح القدس خریطهکش او در آن طریق
|
|
روح الامین جنیبه بر او در آن فضا
|
زو باز مانده غاشیهدارش میان راه
|
|
سلطان دهر گفت که ای خواجه تا کجا
|
بنوشته هفت چرخ و رسیده به مستقیم
|
|
بگذشته از مسافت و رفته به منتها
|
ره رفته تا خط رقم اول از خطر
|
|
پی برده تا سرادق اعلی هم از اعلا
|
زان سوی عرش رفته هزاران هزار میل
|
|
خود گفته این انزل حق گفت هیهنا
|
در سور سر رسیده و دیده به چشم سر
|
|
خلوت سرای قدمت بیچون و بیچرا
|
گفته نود هزار اشارت به یک نفس
|
|
بشنوده صد هزار اجابت به یک دعا
|
دیده که نقدهای اولوالعزم ده یکی است
|
|
آموخته ز مکتب حق علم کیمیا
|
آورده روزنامهی دولت در آستین
|
|
مهرش نهاده سورهی والنجم اذا هوی
|
داده قرار هفت زمین را به بازگشت
|
|
کرده خبر چهار امین را ز ماجرا
|
هر چار چار حد بنای پیمبری
|
|
هر چار چار عنصر ارواح اولیا
|
بیمهر چار یار در این پنج روزه عمر
|
|
نتوان خلاص یافت از این ششدر فنا
|
ای فیض رحمت تو گنه شوی عاصیان
|
|
ریزی بریز بر دل خاقانی از صفا
|
با نفس مطمنه قرینش کن آنچنان
|
|
کواز ارجعی دهدش هاتف رضا
|
بر فضل توست تکیهی امید او از آنک
|
|
پاشندهی عطائی و پوشندهی خطا
|
ای افضل ار مشاطهی بکر سخن تویی
|
|
این شعر در محافل احرار کن ادا
|