خود لطف بود چندان ای جان که تو داری
|
|
دارند بتان لطف نه چندان که تو داری
|
بر مرکب خوبی فکنی طوق ز غبغب
|
|
دستارچه زان زلف پریشان که تو داری
|
بالله که عجب نیست گر از تابش غبغب
|
|
زرین شود آن گوی گریبان که تو داری
|
بر شکرت از پر مگس پرده چه سازی
|
|
ای من مگس آن شکرستان که تو داری
|
گفتی که برو گر مگسی برننشینی
|
|
هم مورچهام بر سر آن خوان که تو داری
|
مژگانت مرا کشت که یک موی نیازرد
|
|
وین نیست عجب زان سر مژگان که تو داری
|
بگشای به دندان گره از رشتهی جانم
|
|
تا درد چنم زان سر دندان که تو داری
|
گفتی که چه سر داری در عشق نگوئی
|
|
دارم سر پای تو به آن جان که تو داری
|
بردی دل خاقانی از آن سان که تو دانی
|
|
میدار به زنهارش از آن سان که تو داری
|