بر دیده ره خیال بستی | در سینه به جای جان نشستی | |
وز غیرت آنکه دم برآرم | در کام دلم نفس شکستی | |
مرهم به قیامت است آن را | کامروز به تیر غمزه خستی | |
تا خون نگشادم از رگ جان | تبهای نیاز من نبستی | |
از چاه غمم برآوریدی | در نیمهی ره رسن گسستی | |
دیوانه کنی و پس گریزی | هشیار نهای مگر که مستی | |
گر وصل توام دهد بلندی | هجران تو آردم به پستی | |
تو پای طرب فراخ می نه | ما و غم عشق و تنگدستی | |
نگذاری اگر چنین که هستم | و امانمت آنچنان که هستی | |
خاقانی را نشایی ایراک | خود بینی و خویشتن پرستی |