این چه شور است آخر ای جان کز جهان انگیختی
|
|
گرد فتنه است اینکه از میدان جان انگیختی
|
معجز حسن آشکارا کردی و پنهان شدی
|
|
خوش نشستی چون قیامت در جهان انگیختی
|
آتش از شرم تو چون گل در خوی خونین نشست
|
|
زان خطی کز عارض آتش فشان انگیختی
|
دیدهام کافور کز هندوستان خیزد همی
|
|
تو ز کافور ای عجب هندوستان انگیختی
|
ز آن دل چون سنگ و آهن در دلم آتش زدی
|
|
پس به باد زلف از آتش ارغوان انگیختی
|
پشت بنمودی و خونها راندی از مژگان مرا
|
|
تا ز روی خاک نقش پرنیان انگیختی
|
صبحگاهی ساز ره کردی و جانم سوختی
|
|
آن، چه آتش بود یارب کان زمان انگیختی
|
هم کمر بستی و هم آشوفتی زنبوروار
|
|
تا مرا زنبور خانه در روان انگیختی
|
ای بسا اشک و سرشکا، کز رکاب و زین خویش
|
|
از دل خورشید و چشم آسمان انگیختی
|
موجها دیدی که چون خیزد ز دریا هر زمان
|
|
سیل خون از چشم خاقانی چنان انگیختی
|
در تب هجرانش افکندی و آنگه مهر تب
|
|
از ثنای خسرو صاحبقران انگیختی
|