ای صبح مرا حدیث آن مه کن

ای صبح مرا حدیث آن مه کن ای باد، مرا ز زلفش آگه کن
ای قرصه‌ی آفتاب پیش من بگشای زبان، قصد آن مه کن
ای خیل خیال دوست هر ساعت از سبزه‌ی جان مرا چراگه کن
ای لاف زده ز عشق و دل داده جان هم بده و به کوی او ره کن
ای خاقانی دراز شد قصه جان خواهد یار قصه کوته کن