تا من پی آن زلف سرافکنده همی دارم | چون شمع گهی گریه و گه خنده همی دارم | |
گه لوح وصالش را سربسته همی خوانم | گه پاس خیالش را شب زنده همی دارم | |
سلطان جمال است او من بر در ایوانش | تن خاک همی سازم جان بنده همی دارم | |
تا کرد مرا بسته بادام دو چشم او | چون پسته دل از حسرت آکنده همی دارم | |
جان تحفهی او کردم هم نیست سزای او | زین روی سر از خجلت افکنده همی دارم | |
بر حال گذشتهی ما هرگز نکنی حسرت | امید به الطافش آینده همی دارم | |
از مصحف عشق او فال دل خاقانی | گر خود به هلاک آید فرخنده همی دارم |