یارب از عشق چه سرمستم و بیخویشتنم
|
|
دست گیریدم تا دست به زلفش نزنم
|
گر به میدان رود آن بت مگذارید دمی
|
|
بو که هشیار شوم برگ نثاری بکنم
|
نگذارم که جهانی به جمالش نگرند
|
|
شوم از خون جگر پرده به پیشش بتنم
|
یا مرا بر در میخانهی آن ماه برید
|
|
که خمار من از آنجاست هم آنجا شکنم
|
صورت من همه او شد صفت من همه او
|
|
لاجرم کس من و ما نشنود اندر سخنم
|
نزنم هیچ دری تام نگویند آن کیست
|
|
چو بگویند مرا باید گفتن که منم
|
نیم جان دارم و جان سایه ندارد به زمین
|
|
من به جان میزیم و سایهی جان است تنم
|
از ضعیفی که تنم هست نهان گشته چنانک
|
|
سالها هست که در آرزوی خویشتنم
|
گر مرا پرسی و چیزی به تو آواز دهد
|
|
آن نه خاقانی باشد، که بود پیرهنم
|