عقل ز دست غمت دست به سر می‌رود

عقل ز دست غمت دست به سر می‌رود بر سر کوی تو باد هم به خطر می‌رود
در غم تو هر کجا فتنه درآمد ز در عافیت از راه بم زود بدر می‌رود
از تو به جان و دلی مشتریم وصل را راضیم ار زین قدر بیع به سر می‌رود
گرچه من اینجا حدیث از سر جان می‌کنم نزد تو آنجا سخن از سر و زر می‌رود
جان من از خشک و تر رفته چو سیم است لیک شعر به وصف توام چون زر تر می‌رود
نیستی آگه ز حال کز صف عشاق تو حال چو خاقانیی زیر و زبر می‌رود