دل که در دام تو افتاد غم جان نبرد
|
|
جان که در زلف تو شد راه به ایمان نبرد
|
عقل کو غاشیهی عشق تو بر دوش گرفت
|
|
گر همه باد شود تخت سلیمان نبرد
|
باد کو خاک کف پای تو را بوسه دهد
|
|
سر فرو نارد تا افسر سلطان نبرد
|
گرچه هستند به فردوس بسی خاتونان
|
|
تا تو را بیند رضوان غم ایشان نبرد
|
در میان دل و دین حاصل عشاق تو چیست
|
|
که چو حکم تو درآید ز میان آن نبرد
|
آهوی غمزهی تو دم نزند تا به فریب
|
|
مهرهی صابری از بازوی شیران نبرد
|
اشک آن طایفه طوفان دگر گشت ولیک
|
|
عشق نوح است که اندیشهی طوفان نبرد
|
هر خسی وصل تو نایافته گر لاف زند
|
|
با تو زان لاف زدن گوی ز میدان نبرد
|
غول بر خویشتن از خضر نهد نام چه سود
|
|
که خدایش به سرچشمهی حیوان نبرد
|
نیست در حضرت زلف تو مرا باک رقیب
|
|
خاصهی خلوت شه طاعت دربان نبرد
|
تو به حمد الله چون بر سر پیمان منی
|
|
کس دگر کار مرا از سر و سامان نبرد
|
جمعی از قهر قضا فرقت ما میخواهند
|
|
هان و هان تات قضا از سر پیمان نبرد
|
جان خاقانی کز ملک وصالت شاد است
|
|
به جوی پاک همه ملکت خاقان نبرد
|