تب دوشین در آن بت چون اثر کرد | مرا فرمود و هم در شب خبر کرد | |
برفتم دست و لب خایان که یارب | چه تب بود اینکه در جانان اثر کرد | |
بدیدم زرد رویش گرم و لرزان | چو خورشیدی که زی مغرب سفر کرد | |
بفرمودم که حاضر گشت فصاد | برای فصد، قصد نیشتر کرد | |
بهر نیشی که بر قیفال او زد | مرا صد نیش هندی در جگر کرد | |
مرا خون از رگ جان ریخت لیکن | ورا خون از رگ و بازو بدر کرد | |
به نوک غمزه هر خون کو ز من ریخت | ز راه دستش اندر طشت زر کرد | |
تو گفتی روی خاقانی است آن طشت | که خون دیده بر وی رهگذر کرد |