دل کشید آخر عنان چون مرد میدانت نبود
|
|
صبر پی گم کرد چون همدست دستانت نبود
|
صد هزاران گوی زرین داشت چرخ از اختران
|
|
ز آن همه یک گوی در خورد گریبانت نبود
|
ماه در دندان گرفته پیشت آورد آسمان
|
|
زآنکه در روی زمین چیزی به دندانت نبود
|
قصد دل کردی نگویم کان رگی با جان نداشت
|
|
لیک جان آن داشت کان آهنگ با جانت نبود
|
خوشدلی گفتی که داری الله الله این مگوی
|
|
بود این دولت مرا اما به دورانت نبود
|
فتنه را برسر گرفتم چون سرکار از تو داشت
|
|
عقل را در پا فکندم چون بفرمانت نبود
|
وصل تو درخواستم از کعبتین یعنی سه شش
|
|
چون بدیدم جز سه یک از دست هجرانت نبود
|
از جفا بر حرف تو انگشت نتوانم نهاد
|
|
کز وفا تا تو توئی حرفی به دیوانت نبود
|
آتش غم در دل تابان خاقانی زدی
|
|
این همه کردی و میگویم که تاوانت نبود
|