چرا ننهم؟ نهم دل بر خیالت

چرا ننهم؟ نهم دل بر خیالت چرا ندهم؟ دهم جان در وصالت
بپویم بو که در گنجم به کویت بجویم بو که دریابم جمالت
کمالت عاجزم کرد و عجب نیست که تو هم عاجزی اندر کمالت
شبم روشن شده است و من ز خوبی ندانم بدر خوانم یا هلالت
مرا پرسی که دل داری؟ چه گویم که بس مشکل فتاده است این سالت
خیالت دوش حالم دید گفتا که دور از حال من زار است حالت
ز خاقانی خیالی ماند و آن نیز مماناد ار بماند بی‌خیالت