ما به غم خو کردهایم ای دوست ما را غم فرست
|
|
تحفهای کز غم فرستی نزد ما هردم فرست
|
جامه هامان چاک ساز و خانههامان پاک سوز
|
|
خلعههامان درد بخش و تحفههامان غم فرست
|
چون به یاد ما رسی دستی به گرد خود برآر
|
|
گر همه اشکی به دست آید تو را، آن هم فرست
|
خستگی سینهی ما را خیالت مرهم است
|
|
ای به هجران خسته مارا، خسته را مرهم فرست
|
یوسف گم گشتهی ما زیر بند زلف توست
|
|
گه گهی ما را خبر زان زلف خم در خم فرست
|
زلف تو گر خاتم از دست سلیمان در ربود
|
|
آن بر او بگذار وز لعلت یکی خاتم فرست
|
رخت خاقانی در این عالم نمیگنجد ز غم
|
|
غمزهای بر هم زن و او را بدان عالم فرست
|