ازین چشمه لیک آبرویی ندید
|
|
ز خارم گل آرزویی نچید
|
چو از من برد قاصد نامهبر
|
|
به آن مادر مهربان این خبر،
|
وز این غم بسوزد دل و جان او
|
|
شود خونفشان چشم گریان او،
|
قدم در طریق صبوری نهد
|
|
جزع را به رخ داغ دوری نهد
|
نه کوشد چو خور در گریباندری!
|
|
نه پوشد چو مه جامه نیلوفری!
|
نه نالد ز رنج و نه موید ز درد!
|
|
نه مالد به خاک سیه روی زرد!
|
چرا غم خورد زیرک هوشیار،
|
|
چو ز آغاز میداند انجام کار؟
|
سرانجام گیتی به خون خفتن است
|
|
به خواری به خاک اندرون رفتن است
|
تفاوت ندارد درین کس ز کس
|
|
جز این کاوفتد اندکی پیش و پس
|
گرانمایه عمرم که مستعجل است
|
|
ز میقات سی، کرده رو در چل است
|
گرفتم که از سی به سیصد رسد
|
|
به هر روز ملکی مجدد رسد
|
چه حاصل از آن هم چو جاوید نیست
|
|
ز چنگ اجل رستن امید نیست
|
بود کن ز من مانده در من رسد
|
|
وز این تیره گلخن به گلشن رسد
|
به یک جای گیریم با هم مقام
|
|
بر این ختم شد نامهام، والسلام!»
|