سکندر که گنجینهی راز بود
|
|
در گنج حکمت بدو باز بود
|
ز حکمت بسا گوهر شبفروز
|
|
کز او مانده پیداست بر روی روز
|
بیا گوش را قائد هوش کن
|
|
وز آن گوهر آویزهی گوش کن
|
چو داری دل و هوش حکمت گرو
|
|
بکش پنبه از گوش حکمتشنو!
|
ارسطو کش استاد تعلیم بود
|
|
بدو نقد خود کرده تسلیم بود
|
بدو گفت روزی که: «این خردهجوی!
|
|
به دانش ز اقران خود برده گوی!
|
... شد اکنون یقینم درست
|
|
که این جامه بر قامت توست و چست
|
به تاج کیانی شوی سربلند
|
|
ز تخت جم و ملک او بهرهمند»
|
همی بود دایم به فرهنگ و رای
|
|
به تعظیم استاد کوشش نمای
|
کسی گفت:«چونی چنین رنجبر
|
|
به تعظیم استاد بیش از پدر؟»
|
بگفتا: «زد این نقش آب و گلم
|
|
وز آن تربیت یافت جان و دلم
|
از این شد تن من پذیرای جان
|
|
وز آن آمدم زندهی جاودان
|
از این بهر گفتن زبانور شدم
|
|
وز آن در سخن کان گوهر شدم
|
از این پا گشادم ز قید عدم
|
|
وز آن رو نهادم به ملک قدم»
|
چه خوش گفت روزی که: «قول حکیم
|
|
بود آینه، پیش مردم کریم
|
که بیند در او سیرت و خوی را
|
|
بدانسان که در آینه، روی را
|
خرد را اثر در دل عاقلان
|
|
فزون باشد از تیغ بر جاهلان
|
بماند مدام آن اثر در ضمیر
|
|
شود این به یک چند درمانپذیر
|
چو مجرم شود از گنه عذرخواه
|
|
گنهدان تغافل ز عذر گناه!
|
توان زندگان را فکندن ز پای
|
|
ولی کشته هرگز نخیزد ز جای
|
فراوان همی بخش و کم میشمار!
|
|
ز منت نهادن همی کن کنار!»
|