داستان جهانگیری اسکندر

چو طی کرد یک‌سر بساط بسیط ز خشکی درآمد به اخضر محیط
تهی گشته از خویش، بر روی آب همی رفت گنبدزنان چون حباب
چو ملک جهان یافت بر وی قرار چه نادر اثرها که گشت آشکار
زر و سیم نقش روایی گرفت که با سکه‌اش آشنایی گرفت
به آهن چو ره یافت زو روشنی به آیینگی آمد از آهنی
از او زرگران زرگری یافتند وز او سیم و زر زیوری یافتند
به هر ره که زد کوس بهر رحیل از او گشت پیموده فرسنگ و میل
ازو نوبتی، نوبت آغاز کرد ز نام وی این زمزمه، ساز کرد
به لفظ دری هر چه بر عقل یافت به یونانی الفاظ ازو نقل یافت
بسی از حکیمان و دانشوران نه تنها حکیمان که پیغمبران
درآن خوش سفر همدمش بوده‌اند به تدبیر در، محرمش بوده‌اند
یکی ز آن حکیمان بلیناس بود ز پیغمبران خضر و الیاس بود
به خود هم دل حکمت‌اندیش داشت که حکمت‌وری از همه بیش داشت
چو از دیگران کار نگشادی‌اش گشادی ز تدبیر خود دادی‌اش