فلاطون که فر الهیش بود
|
|
ز دانش به دل گنج شاهیش بود،
|
گشاد از دل و جان یزدانشناس
|
|
زبان را به تمهید شکر و سپاس
|
که: «ای اولین تخم این کشتزار!
|
|
پسین میوهی باغ هفت و چهار!
|
به پای فراست بر آگرد خویش!
|
|
به چشم کیاست ببین کرد خویش!
|
به کوی وفا سست اساسی مکن!
|
|
ببین نعمت و ناسپاسی مکن!
|
به نعمت رسیدی، مکن چون خسان
|
|
فراموش از انعام نعمترسان
|
ز بس میرسد فیض انعام ازو
|
|
برد بهره هم خاص و هم عام ازو
|
مکن اینهمه فکر دور و دراز!
|
|
پی آنچه نبود به آنات نیاز
|
متاعی است دنیا، پی این متاع
|
|
مکن با حریصان گیتی نزاع!
|
جهانی شده زین بتان خاکسار
|
|
بتان را به آن بتپرستان گذار!
|
به عبرت ز پیشینیان یاد کن!
|
|
دل از یاد پیشینیان شاد کن!
|
مکن همنشینی به هر بدسرشت!
|
|
که گیرد ازو طبع تو خوی زشت
|
چو دشمن به دست تو گردد اسیر،
|
|
از او سایهی دوستی وامگیر!
|
شه آن دان! که رسم کرم زنده کرد
|
|
صد آزاد را از کرم بنده کرد
|
دلت را به دانشوری دار هوش!
|
|
چو دانستی، آنگاه در کار کوش!
|
به هر کس ره آشنایی مپوی!
|
|
ز هر آشنا روشنایی مجوی!
|
مگو، تا نپرسد ز تو نکتهجوی!
|
|
چو پرسد، تامل کن، آنگه بگوی!
|
مگو راستی هم که صاحب خرد
|
|
به روی قبولش نهد دست رد!
|
چرا راستی گوید آن راست مرد
|
|
که باید به صد حجتاش راست کرد؟»
|