وصف خزان و مرگ لیلی

نور ازل و ابد طلب کن! آن را چو بیافتی، طرب کن!
آن نور نهفته در گل توست تابنده ز مشرق دل توست
خوش آنکه شوی ز پای تا فرق چون ذره در آفتاب خود غرق
هرچند نشان ز خویش جویی کم یابی اگر چه بیش جویی
دلگرم شوی به آفتابی خود را همه آفتاب یابی
بی‌برگی تو همه شود برگ ایمن گردی ز آفت مرگ
جایی دل تو مقام گیرد کنجا جز مرگ کس نمیرد
جامی! به کسی مگیر پیوند! کخر دل از آن ببایدت کند
بیگانه شو از برون‌سرایی! با جوهر خود کن آشنایی!
ز آیینه خویش زنگ بزدای! راهی به حریم وصل بگشای!