وصف خزان و مرگ لیلی

گریان شد کای ستوده مادر! پاکیزه فراش پاک‌چادر!
یک لحظه به مهر باش مایل! کن دست به گردنم حمایل!
روی شفقت بنه به رویم! بگشا نظر کرم به سویم!
زین پیش به گفتگوی مردم، بر من نمد تو را ترحم
نگذاشتی‌ام به دوست پیوند تا فرقت وی به مرگم افکند
از خلعت عصمت‌ام کفن کن! رنگش ز سرشک لعل من کن!
ز آن رنگ ببخش رو سفیدی‌م! کنست علامت شهیدی‌م
روی سفرم به خاک او کن! جایم به مزار پاک او کن!
بشکاف زمین زیر پایش! زن حفره به قبر دلگشایش!
نه بر کف پای او سرم را! ساز از کف پایش افسرم را!
تا حشر که در وفاش خیزم، آسوده ز خاک پاش خیزم
رو سوی دیار یار دیرین افشاند به خنده جان شیرین
او خفته به هودج عروسی مادر به رهش به خاک‌بوسی
بردندش از آن قبیله بیرون یکسر به حظیره‌گاه مجنون
خاکش به جوار دوست کندند در خاک چو گوهرش فکندند
شد روضه‌ی آن دو کشته‌ی غم سر منزل عاشقان عالم
ایشان بستند رخت ازین حی ما نیز روانه‌ایم از پی
گردون که به عشوه جان‌ستانی‌ست زه کرده به قصد ما کمانی‌ست
زآن پیش کزین کمان کین توز بر سینه خوریم تیر دلدوز،
آن به که به گوشه‌ای نشینیم زین مزرعه خوشه‌ای بچینیم