کس کشتهی بیدیت چو من نیست
|
|
محروم ز تعزیت چو من نیست
|
نی بر سر من گریست یاری
|
|
نی شست ز روی من غباری
|
نز دوست کسی سلامی آورد
|
|
در پرسش من پیامی آورد
|
شد شیشهی چرخ بر دلم تنگ
|
|
زد شیشهی زندگیم بر سنگ
|
تا حشر خلد به هر دل ریش
|
|
این شیشهی ریزهریزه چون نیش
|
چون اهل حی این خبر شنیدند
|
|
بر خود همه جامهها دریدند
|
از فرق عمامهها فکندند
|
|
مو ببریدند و چهره کندند
|
یکسر همه اهل آن قبیله
|
|
از صدق درون، برون ز حیله
|
گشتند روان به جای آن کوه
|
|
بر سینه هزار کوه اندوه
|
دل پر غم و درد و دیده پر خون
|
|
راه آوردند سوی مجنون
|
هر کس ره ماتمی دگر زد
|
|
بر دل رقم غمی دگر زد
|
آن خورد دریغ بر جوانیش
|
|
وین کرد فغان ز ناتوانیش
|
آن گفت ز طبع نکتهزایاش
|
|
وین گفت ز نظم جانفزایاش
|
ز آن شور و شغب چو بازماندند
|
|
چون مه به عماریاش نشاندند
|
همخوابهی مرده را ز یاری
|
|
با او کردند همعماری
|
اظهار بزرگواریاش را
|
|
عامرنسبان عماریاش را
|
بر گردن و دوش جای کردند
|
|
رفتن سوی حله رای کردند
|
در هر گامی که مینهادند
|
|
صد چشمه ز چشم میگشادند
|
در هر قدمی که میبریدند
|
|
صد ناله ز درد میکشیدند
|
از دجلهی چشمشان به هر میل
|
|
شط بر شط بود، نیل در نیل
|