در انتظار لیلی ایستادن مجنون و آشیان کردن مرغ بر سر وی

عشق‌ام کشتی به موج خون راند معشوقی و عاشقی برون ماند
لیلی چو شنید این سخن‌ها از صبر و قرار ماند تنها
دانست یقین، که حال او چیست بنشست و به های‌های بگریست
گفت: «ای دل و دین ز دست داده! در ورطه‌ی عشق ما فتاده!
نادیده ز خوان ما نوایی! افتاده به جاودان‌بلایی!
مشکل که دگر به هم نشینیم وز دور جمال هم ببینیم»
این گفت و ره وثاق برداشت ماتم گری فراق برداشت
از سینه به ناله درد می‌رفت می‌رفت و به آب دیده می‌گفت:
«دردا! که فلک ستیزه کارست سرچشمه‌ی عیش، ناگوارست
ما خوش خاطر دو یار بودیم دور از غم روزگار بودیم
از دست خسان ز پا فتادیم وز یکدیگر جدا فتادیم
او دور از من، به مرگ نزدیک من دور از وی، چو موی باریک
او، کرده به وادی عدم روی من، کرده به تنگنای غم خوی
او، بر شرف هلاک، بی من افتاده به خون و خاک، بی من
من، درصدد زوال، بی او ناچیزتر از خیال، بی او
امروز بریدم از وی امید دل بنهادم به هجر جاوید»
این گفت و شکسته دل ز منزل بر نیت کوچ، بست محمل
مجنون هم ازین نشیمن درد منزل به نشیمن دگر کرد
چون وعده‌ی دوست را به سر برد بار خود از آن زمین به در برد
برخاست چنانکه بود از آغاز با گور و گوزن گشت دمساز