در انتظار لیلی ایستادن مجنون و آشیان کردن مرغ بر سر وی

گفتا که: «به وقت بازگشتن خواهم هم ازین زمین گذشتن
گر زآنکه درین مقام باشی، از دیدن من به کام باشی»
این رفت ز جای و او به جا ماند چون مرده‌تنی ز جان جدا ماند
بر موجب وعده‌ای که بشنید از منزل خویشتن نجنبید
در حیرت عشق آن دلارای ننشست درخت‌وار از پای
می‌بود ستاده چون درختی مرغان به سرش نشسته لختی
یک‌جا چو درخت پاش محکم مو رفته چو شاخه‌هاش در هم
عهدی چو گذشت در میانه مرغی به سرش گرفت خانه
مویش چو بتان مشک‌برقع از گوهر بیضه شد مرصع
برخاست ز بیضه‌ها به پرواز مرغان سرود عشق پرداز
یک‌چند براین نسق چو بگذشت لیلی به دیار خویش برگشت
آمد چو به آن خجسته‌منزل وز ناقه فروگرفت محمل،
آمد به سر رمیده مجنون دیدش ز حساب عقل بیرون
هر چند نهفته دادش آواز نمد به وجود خویشتن باز
زد بانگ بلند کای وفا کیش! بنگر به وفا سرشته‌ی خویش!
گفتا :«تو که‌ای و از کجایی؟ بیهوده به سوی من چه آیی؟
گفتا که: «منم مراد جانت! کام دل و رونق روانت!
یعنی لیلی که مست اویی اینجا شده پای‌بست اویی»
گفتا: «رو! رو! که عشقت امروز در من زده آتشی جهان‌سوز
برد از نظرم غبار صورت دیگر نشوم شکار صورت!