در انتظار لیلی ایستادن مجنون و آشیان کردن مرغ بر سر وی

رامشگر این ترانه‌ی خوش دستان زن این سرود دلکش
بر عود سخن چنین کشد تار کن مانده به چنگ غم گرفتار،
روزی به هوای نیمروزی از تاب حرارت تموزی،
ره برده به خیمه‌ی ذلیلان یعنی که به سایه‌ی مغیلان
برساخت از آن نظاره گاهی می‌کرد به هر طرف نگاهی
ناگاه بدید قومی از دور ز ایشان در و دشت گشته معمور
کردند به یک زمان در آن جای صد خیمه و بارگاه بر پای
ز آن خیمه گه‌اش نمود ناگاه با جمع ستارگان یکی ماه
کز خیمه هوای گشت کردند ز آن مرحله رو به دشت کردند
آن دم که به پیش هم رسیدند یکدیگر را تمام دیدند
مسکین مجنون چه دید؟ لیلی! با او ز زنان قوم خیلی
چشمش چو بر آن سهی‌قد افتاد بی‌خود برجست و بی‌خود افتاد
شد کالبدش ز هوش خالی لیلی به سرش دوید حالی
بنهاد سرش به زانوی خویش خونابه فشان ز سینه‌ی ریش
ز آن خواب خوش از گلاب‌ریزی زود آوردش به خواب خیزی
دیدند جمال یکدگر را بردند ملال یکدگر را
هر راز کهن که بود گفتند هر در سخن که بود سفتند
در وقت وداع کاندرین باغ کس سوخته‌دل مباد ازین داغ
مجنون گفتا که:«ای دل‌افروز! کامروز میان صد غم و سوز
بگذاشتی اندر این زمین‌ام، من بعد کی و کجات بینم؟»