نامه نوشتن لیلی به مجنون

همواره ز مردمان رمیده با وحش رمیده آرمیده»
لیلی گفتا که:«ای خردمند! دانی که به عشق کیست دربند؟»
گفتا:« آری، به یاد لیلی هر دم راند ز دیده سیلی»
لیلی ز مژه سرشک خون ریخت و اسرار نهان ز دل برون ریخت
گفتا که: «منم مراد جانش و آن نام من است بر زبانش
جانم به فدات! اگر توانی کز من خبری به وی رسانی،
آیین وفا گری کنی ساز و آری سوی من جواب آن باز،
دردی ببری و داغی آری شمعی ببری، چراغی آری»
برخاست به پای، آن جوانمرد کای مجنون را دل از تو پردرد!
منت دارم، به جان بکوشم کالای تو را به جان فروشم
شد لیلی را درون ز غم شاد وآن نامه ز جیب خویش بگشاد
پیچید در آن به آرزویی برگ کاهی و تار مویی
یعنی: ز آن روز کز تو فردم، چون مو زارم، چو کاه زردم!
چون نامه‌بر آن گرفت، برجست بر ناقه‌ی رهنورد بنشست
شد راحله‌تاز راه مجنون مایل به قرارگاه مجنون
آنجا چو رسید بی‌کم و کاست بسیار دوید از چپ و راست
دیدش که چو مستی اوفتاده دستور خرد به باد داده
در خواب نه، لیک چشم بسته بیدار، ولی ز خویش رسته
از گردش ماه و مهر بیرون وز دایره‌ی سپهر بیرون
مستغرق بحر عشق گشته وز هر چه نه عشق در گذشته