گشته ز من خراب، مهجور
|
|
قانع به نگاهی، آن هم از دور
|
زین غم، روزش شبیست تاریک
|
|
زین رنج، تنش چو موی باریک
|
وز کشمکش غماش ز هر سوی
|
|
نزدیک گسستن است آن موی
|
آن موست حجاب را بهانه
|
|
خوش آنکه برافتد از میانه
|
تا روی تو بیحجاب بینم
|
|
خورشید تو بیسحاب بینم
|
نامه که شد از حجاب، بنیاد
|
|
آخر چو به بینقابی افتاد،
|
زد خاتم مهر، اختتامش
|
|
از حلقهی میم، والسلامش
|
قاصد جویان ز خیمه برخاست
|
|
قد کرد پی برونشدن راست
|
بودش خیمه به مرغزاری
|
|
نزدیک به خیمه، چشمهساری
|
بنشست ولی نه از خود آگاه
|
|
بنهاد چو چشمه چشم بر راه
|
ناگاه بدید کز غباری
|
|
آمد بیرون، شترسواری
|
دامن ز غبار ره برافشاند
|
|
اشتر به کنار چشمه خواباند
|
لیلی گفتش که:«از کجایی؟
|
|
کید ز تو بوی آشنایی!»
|
گفتا که: «ز خاک پاک نجدم
|
|
کحل بصرست خاک نجدم»
|
لیلی گفتا که:«تلخکامی،
|
|
مجنون لقبی و قیس نامی
|
سرگشته در آن دیار گردد
|
|
غمدیده و سوگوار گردد
|
هیچات به وی آشناییای هست؟
|
|
امکان زبانگشاییای هست؟»
|
گفتا: «بلی آشنای اویام
|
|
سر در کنف وفای اویام
|
هر جا باشم دعاش گویم
|
|
تسکین دل از خداش جویم»
|
لیلی گفتا که: «در چه کارست؟»
|
|
گفتا که:«ز درد عشق زارست!
|