نامه نوشتن لیلی به مجنون

گشته ز من خراب، مهجور قانع به نگاهی، آن هم از دور
زین غم، روزش شبی‌ست تاریک زین رنج، تنش چو موی باریک
وز کشمکش غم‌اش ز هر سوی نزدیک گسستن است آن موی
آن موست حجاب را بهانه خوش آنکه برافتد از میانه
تا روی تو بی‌حجاب بینم خورشید تو بی‌سحاب بینم
نامه که شد از حجاب، بنیاد آخر چو به بی‌نقابی افتاد،
زد خاتم مهر، اختتامش از حلقه‌ی میم، والسلامش
قاصد جویان ز خیمه برخاست قد کرد پی برون‌شدن راست
بودش خیمه به مرغزاری نزدیک به خیمه، چشمه‌ساری
بنشست ولی نه از خود آگاه بنهاد چو چشمه چشم بر راه
ناگاه بدید کز غباری آمد بیرون، شترسواری
دامن ز غبار ره برافشاند اشتر به کنار چشمه خواباند
لیلی گفتش که:«از کجایی؟ کید ز تو بوی آشنایی!»
گفتا که: «ز خاک پاک نجدم کحل بصرست خاک نجدم»
لیلی گفتا که:«تلخکامی، مجنون لقبی و قیس نامی
سرگشته در آن دیار گردد غمدیده و سوگوار گردد
هیچ‌ات به وی آشنایی‌ای هست؟ امکان زبان‌گشایی‌ای هست؟»
گفتا: «بلی آشنای اوی‌ام سر در کنف وفای اوی‌ام
هر جا باشم دعاش گویم تسکین دل از خداش جویم»
لیلی گفتا که: «در چه کارست؟» گفتا که:«ز درد عشق زارست!