نامه نوشتن لیلی به مجنون

آن بانوی حجله‌ی نکویی و آن بانوی کاخ خوبرویی
چو گوهر سلک دیگری شد آسایش تاج سروری شد،
پیوسته ز کار خود خجل بود وز عاشق خویش منفعل بود
تدبیر نیافت غیر ازین هیچ کن قصه‌ی درد پیچ در پیچ
تحریر کند به خون دیده از خامه‌ی هر مژه چکیده
عنوان همه درد همچو مضمون ارسال کند به سوی مجنون
این داعیه چون به خاطر آورد آن نامه‌ی سینه‌سوز را کرد
آغاز به نام ایزد پاک تسکین ده بیدلان غمناک
دیباچه‌ی نامه چون رقم زد، از صورت حال خویش دم زد
کای رفته ز همدمان سوی دشت! همراه تو نی جز آهوی دشت!
از ما کرده کناره چونی؟ افتاده به خار و خاره چونی؟
شب‌ها کف پای تو که بیند؟ خار از کف پای تو که چیند؟
خوانت که نهد به چاشت یا شام؟ همخوان تو کیست جز دد و دام؟
با اینهمه شکر کن! که باری نبود چو من‌ات به سینه باری
دوران چو گل‌ام به ناز پرورد وز خار ستیزه غنچه‌ام کرد
شوهر کردن نه کار من بود کاری نه به اختیار من بود
از مادر و از پدر شد این کار ز ایشان به دلم خلید این خار
هر کس که چو گل رخ تو دیده‌ست یا بوی تو از صبا شنیده‌ست،
کی دیده به هر کسی کند باز؟ با صحبت هر خسی کند ساز؟
همخوابه‌ی من نبوده هرگز سر بر سر من نسوده هرگز