شنیدن مجنون شوهر کردن لیلی را

زن صعوه‌ی سرخ زرد بال است بودن به رضای زن محال است
مجنون ز سماع این ترانه برخاست به رقص صوفیانه
بانگی بزد و به سر بغلتید از صرع زده بستر بغلتید
در خاک شده ز خون دل گل گردید چو مرغ نیم‌بسمل
از بس که ز یار سنگدل، سنگ می‌کوفت به سینه با دل تنگ،
صد رخنه از آن به کارش افتاد بر بیهوشی قرارش افتاد
کز لب نفسش گذر نکردی در آینه‌ها نظر نکردی
بعد از دیری که جان نو یافت جان را به هزار غم گرو یافت
چون بر نفسش گشاده شد راه بر جای نفس نزد بجز: آه!
آن عاشق از خرد رمیده ز اندیشه‌ی نیک و بد رهیده،
از مستی عشق بود مجنون دادش به میان مستی افیون
وا کرد ز انس ناکسان خوی و آورد به سوی وحشیان روی
با وی همه وحش رام گشتند در انس به وی تمام گشتند
می‌رفت به کوه و دشت چون شاه با او چو سپه، وحوش همراه
چون بر سر تخت خود نشستی گردش دد و دام حلقه بستی
می‌رفت چنین نشیدخوانان از دیده سرشک لعل رانان