زن صعوهی سرخ زرد بال است
|
|
بودن به رضای زن محال است
|
مجنون ز سماع این ترانه
|
|
برخاست به رقص صوفیانه
|
بانگی بزد و به سر بغلتید
|
|
از صرع زده بستر بغلتید
|
در خاک شده ز خون دل گل
|
|
گردید چو مرغ نیمبسمل
|
از بس که ز یار سنگدل، سنگ
|
|
میکوفت به سینه با دل تنگ،
|
صد رخنه از آن به کارش افتاد
|
|
بر بیهوشی قرارش افتاد
|
کز لب نفسش گذر نکردی
|
|
در آینهها نظر نکردی
|
بعد از دیری که جان نو یافت
|
|
جان را به هزار غم گرو یافت
|
چون بر نفسش گشاده شد راه
|
|
بر جای نفس نزد بجز: آه!
|
آن عاشق از خرد رمیده
|
|
ز اندیشهی نیک و بد رهیده،
|
از مستی عشق بود مجنون
|
|
دادش به میان مستی افیون
|
وا کرد ز انس ناکسان خوی
|
|
و آورد به سوی وحشیان روی
|
با وی همه وحش رام گشتند
|
|
در انس به وی تمام گشتند
|
میرفت به کوه و دشت چون شاه
|
|
با او چو سپه، وحوش همراه
|
چون بر سر تخت خود نشستی
|
|
گردش دد و دام حلقه بستی
|
میرفت چنین نشیدخوانان
|
|
از دیده سرشک لعل رانان
|