وصف تابستان و به سفر حج رفتن لیلی و همراه شدن مجنون با قافله‌ی وی

ناگاه چو لاله داغ بر دل بالای تلی گرفت منزل
انداخت به هر طرف نگاهی از دور بدید خیمه‌گاهی
برجست و نفیر آه برداشت ره جانب خیمه‌گاه برداشت
آنجا چو رسید از کناری بیرون آمد شترسواری
بر وی سر ره گرفت مجنون کای طلعت تو به فال، میمون!
این قافله روی در کجای‌اند؟ محمل به کجا همی گشایند؟
گفتا: «همه روی در حجازند در نیت حج بسیج سازند»
پرسید: «در آن میان ز خیلی» گفتا: «لیلی و آل لیلی!»
مسکین چو شنید از وی این نام زین گفت و شنو گرفت آرام
از گرد وجود خویشتن پاک افتاد بسان سایه بر خاک
بعد از چندی ز خاک برخاست از هستی خویش پاک برخاست
لیلی می‌راند محمل خویش مجنون از دور با دل ریش
می‌رفت رهی به آن درازی با محمل او به عشقبازی
لیلی چو به عزم خانه برخاست خانه به جمال خود بیاراست،
چشمش سوی آن رمیده افتاد خون جگرش ز دیده افتاد
بگریست که: «ای فراق دیده! درد و غم اشتیاق چونی
در کشمکش فراق چونی؟ در آتش اشتیاق دیده!
«من بی‌تو چه دم زنم که چونم؟ اینک ز دو دیده غرق خونم!
روزان و شبان در آرزویت تنها منم و خیال رویت»
مجنون به زبان بی‌زبانی هم زین سخنان چنانکه دانی،