سیاح حدود این ولایت
|
|
نظام عقود این حکایت
|
زین قصه روایت اینچنین کرد
|
|
کن خاکنشیمن زمین گرد
|
چون ماند ز طوف کوی لیلی
|
|
وز گامزدن به سوی لیلی
|
آشفته و بیقرار میگشت
|
|
شوریده به هر دیار میگشت
|
روزی که سموم نیمروزی
|
|
برخاست به کوه و دشتسوزی،
|
شد دشت ز ریگ و سنگ پاره
|
|
طشتی پر از اخگر و شراره
|
حلقه شده مار از او به هر سوی
|
|
ز آن سان که بر آتش اوفتد موی
|
گر گور به دشت رو نهادی
|
|
گامی به زمین او نهادی،
|
چون نعل ستور راهپیمای
|
|
پر آبله گشتیاش کف پای
|
گیتی ز هوای گرم ناخوش
|
|
تفسان چو تنورهای ز آتش
|
هر چشمه به کوه زو خروشان
|
|
سنگین دیگی پر آب جوشان
|
کردی ماهی ز آب، لابه
|
|
با روغن داغ، روی تابه
|
هر تختهی سنگ داشت بر خوان
|
|
نخجیر کباب و کبک بریان
|
از سایه گوزن دل بریده
|
|
در سایهی شاخ خود خزیده
|
بیچاره پلنگ در تب و تاب
|
|
در پای درخت سایه نایاب
|
افتاده چو سایهی درختی
|
|
ظلمت لختی و نور لختی
|
گشته به گمان سایه، نخجیر
|
|
ز آسیمهسری به وی پنه گیر
|
مجنون رمیده در چنین روز
|
|
انگشت شده ز بس تف و سوز
|
زو شعلهی دل زبانه میزد
|
|
آتش به همه زمانه میزد
|
آرام نمیگرفت یک جای
|
|
میسوخت مگر بر آتشاش پای
|
ناگاه چو لاله داغ بر دل
|
|
بالای تلی گرفت منزل
|
انداخت به هر طرف نگاهی
|
|
از دور بدید خیمهگاهی
|
برجست و نفیر آه برداشت
|
|
ره جانب خیمهگاه برداشت
|
آنجا چو رسید از کناری
|
|
بیرون آمد شترسواری
|
بر وی سر ره گرفت مجنون
|
|
کای طلعت تو به فال، میمون!
|
این قافله روی در کجایاند؟
|
|
محمل به کجا همی گشایند؟
|
گفتا: «همه روی در حجازند
|
|
در نیت حج بسیج سازند»
|
پرسید: «در آن میان ز خیلی»
|
|
گفتا: «لیلی و آل لیلی!»
|
مسکین چو شنید از وی این نام
|
|
زین گفت و شنو گرفت آرام
|
از گرد وجود خویشتن پاک
|
|
افتاد بسان سایه بر خاک
|
بعد از چندی ز خاک برخاست
|
|
از هستی خویش پاک برخاست
|
لیلی میراند محمل خویش
|
|
مجنون از دور با دل ریش
|
میرفت رهی به آن درازی
|
|
با محمل او به عشقبازی
|
لیلی چو به عزم خانه برخاست
|
|
خانه به جمال خود بیاراست،
|
چشمش سوی آن رمیده افتاد
|
|
خون جگرش ز دیده افتاد
|
بگریست که: «ای فراق دیده!
|
|
درد و غم اشتیاق چونی
|
در کشمکش فراق چونی؟
|
|
در آتش اشتیاق دیده!
|
«من بیتو چه دم زنم که چونم؟
|
|
اینک ز دو دیده غرق خونم!
|
روزان و شبان در آرزویت
|
|
تنها منم و خیال رویت»
|
مجنون به زبان بیزبانی
|
|
هم زین سخنان چنانکه دانی،
|
میگفت و ز بیم ناکس و کس،
|
|
چشمی از پیش و چشمی از پس
|
غم بی حد و فرصتی چنین تنگ
|
|
کردند به طوف کعبه آهنگ
|
لیلی به طواف خانه در گرد،
|
|
مجنون ز قفاش سینه پر درد
|
آن، سنگ سیاه بوسه میداد،
|
|
وین یک، به خیال خال او شاد
|
آن برده دهان به آب زمزم،
|
|
وین کرده به گریه دیده پر نم
|
آن روی به مروه و صفا داشت،
|
|
وین جای به ذروهی وفا داشت
|
آن در عرفات گشته واقف،
|
|
وین واقف آن، در آن مواقف
|
آن روی به مشعر حرامش،
|
|
وین در غم شعر مشکفامش
|
آن تیغ به دست در منی تیز،
|
|
وین بانگ زده که: خون من ریز!
|
آن کرده به رمی سنگ آهنگ،
|
|
وین داشته سر به پیش آن سنگ
|
آن کرده وداع خانه بنیاد،
|
|
وین کرده ز بیم هجر فریاد
|
لیلی چو از آن وداع پرداخت
|
|
مسند به درون محمل انداخت
|
مجنون به میانه فرصتی جست
|
|
جا کرد به پیش محملش چست
|
هر دو به وداع هم ستادند
|
|
وز درد ز دیده خون گشادند
|
کردند وداع یکدگر را
|
|
چون تن که کند وداع، سر را
|