وصف تابستان و به سفر حج رفتن لیلی و همراه شدن مجنون با قافله‌ی وی

سیاح حدود این ولایت نظام عقود این حکایت
زین قصه روایت اینچنین کرد کن خاک‌نشیمن زمین گرد
چون ماند ز طوف کوی لیلی وز گام‌زدن به سوی لیلی
آشفته و بی‌قرار می‌گشت شوریده به هر دیار می‌گشت
روزی که سموم نیم‌روزی برخاست به کوه و دشت‌سوزی،
شد دشت ز ریگ و سنگ پاره طشتی پر از اخگر و شراره
حلقه شده مار از او به هر سوی ز آن سان که بر آتش اوفتد موی
گر گور به دشت رو نهادی گامی به زمین او نهادی،
چون نعل ستور راه‌پیمای پر آبله گشتی‌اش کف پای
گیتی ز هوای گرم ناخوش تفسان چو تنوره‌ای ز آتش
هر چشمه به کوه زو خروشان سنگین دیگی پر آب جوشان
کردی ماهی ز آب، لابه با روغن داغ، روی تابه
هر تخته‌ی سنگ داشت بر خوان نخجیر کباب و کبک بریان
از سایه گوزن دل بریده در سایه‌ی شاخ خود خزیده
بی‌چاره پلنگ در تب و تاب در پای درخت سایه نایاب
افتاده چو سایه‌ی درختی ظلمت لختی و نور لختی
گشته به گمان سایه، نخجیر ز آسیمه‌سری به وی پنه گیر
مجنون رمیده در چنین روز انگشت شده ز بس تف و سوز
زو شعله‌ی دل زبانه می‌زد آتش به همه زمانه می‌زد
آرام نمی‌گرفت یک جای می‌سوخت مگر بر آتش‌اش پای