چون خوان ز میانه برگرفتند
|
|
و افسون و فسانه درگرفتند،
|
هر کس سخنی دگر درانداخت
|
|
پرده ز ضمیر خود برانداخت
|
گفتند درین سراچهی پست
|
|
بالا نرود نوا ز یک دست
|
تا جفت نگرددش دو بازو،
|
|
خود گو که چسان شود ترازو؟
|
وآنگاه به صد زبان ثناگوی
|
|
کردند به سوی میزبان روی
|
کای دست تو بیخ ظلم کنده!
|
|
حی عرب از سخات زنده!
|
در پرده تو را خجسته ماهیست
|
|
کز چشم دلت بدو نگاهیست
|
بر ظلمتیان شب ببخشای!
|
|
وین میغ ز پیش ماه بگشای!
|
طاق است و، بود عطیهای مفت
|
|
با طاق دگر گرش کنی جفت
|
قیس هنریست دیگر آن طاق
|
|
چون بخت به بندگیت مشتاق
|
در اصل و نسب یگانهی دهر
|
|
در فضل و ادب فسانهی شهر
|
محروماش ازین مراد مپسند!
|
|
داماد گذاشتیم و فرزند،
|
بپذیر به دولت غلامیش!
|
|
زین شهد رهان ز تلخکامیش!
|
لایق به هماند این دو گوهر
|
|
مشتاق هماند این دو اختر
|
آیین وفا و مهربانی
|
|
گفتیم تو را، دگر تو دانی!
|
آن دور ز راه و رسم مردم
|
|
ره کرده ز رسم مردمی گم
|
مطمورهنشین چاه غفلت
|
|
طیارهسوار راه غفلت
|
یعنی که کفیل کار لیلی
|
|
برهمزن روزگار لیلی
|
بر ابروی ناگشاده چین زد
|
|
صد عقدهی خشم بر جبین زد
|
گفت: «این چه خیال نادرست است؟
|
|
چون خانهی عنکبوت سست است
|