شکایت بردن پدر لیلی از مجنون پیش خلیفه

داور ز غمش نشست در خون شد شیوه‌ی داوری دگرگون
دستور حکومت‌اش شده سست منشور خلیفه را فروشست
کاین نامه که زیرکی فروش است، قانون معاش اهل هوش است،
جز بر سر عاقلان قلم نیست دیوانه سزای این رقم نیست
تا دیر فتاده بود بر خاک رخساره نهاده بود بر خاک
چون بیهشی‌اش ز سر برون شد هوشش به نشید، رهنمون شد
با زخمه‌ی عشق ساخت چون چنگ شد ساز بدین نشیدش آهنگ:
«ما گرم‌روان راه عشقیم غارت‌زدگان شاه عشقیم
جز عشق وظیفه نیست ما را پروای خلیفه نیست ما را
ز آن پایه که عشق پای ما بست کوتاه بود خلیفه را دست
ما طایر سدره آشیانیم بالای زمین و آسمانیم
ز آن دام که عنکبوت سازد، از پهلوی ما چه قوت سازد؟
هیهات! چه جای این خیال است؟ مهجوری من ز وی محال است!
محوم در وی چو سایه در نور دورست که من شوم ز من دور»