داور ز غمش نشست در خون
|
|
شد شیوهی داوری دگرگون
|
دستور حکومتاش شده سست
|
|
منشور خلیفه را فروشست
|
کاین نامه که زیرکی فروش است،
|
|
قانون معاش اهل هوش است،
|
جز بر سر عاقلان قلم نیست
|
|
دیوانه سزای این رقم نیست
|
تا دیر فتاده بود بر خاک
|
|
رخساره نهاده بود بر خاک
|
چون بیهشیاش ز سر برون شد
|
|
هوشش به نشید، رهنمون شد
|
با زخمهی عشق ساخت چون چنگ
|
|
شد ساز بدین نشیدش آهنگ:
|
«ما گرمروان راه عشقیم
|
|
غارتزدگان شاه عشقیم
|
جز عشق وظیفه نیست ما را
|
|
پروای خلیفه نیست ما را
|
ز آن پایه که عشق پای ما بست
|
|
کوتاه بود خلیفه را دست
|
ما طایر سدره آشیانیم
|
|
بالای زمین و آسمانیم
|
ز آن دام که عنکبوت سازد،
|
|
از پهلوی ما چه قوت سازد؟
|
هیهات! چه جای این خیال است؟
|
|
مهجوری من ز وی محال است!
|
محوم در وی چو سایه در نور
|
|
دورست که من شوم ز من دور»
|