با خبر شدن قبیله‌ی لیلی از عشق او و مجنون و منع وی از دیدن یکدیگر

گفتا: «بنگر چه پیشم آمد! بر ریش جگر چه نیشم آمد!
ز آن می‌ترسم که ناپسندی ناگه برساندت گزندی»
مجنون چو شنید این سخن را زد چاک ز درد پیرهن را
جانی و دلی ز غصه جوشان برگشت بدین نوا خروشان
کای دل، پس از این صبور می‌باش! وز هر چه نه صبر دور می‌باش!
هجری که بود مرا دلبر وصل است و ز وصل نیز خوشتر
هر کس که نه بر رضای جانان دارد هوس لقای جانان،
در دعوی عشق نیست صادق نتوان لقب‌اش نهاد عاشق