بدگویی کردن غمازان نزد لیلی از مجنون

آن را که بود همین گناهش بر بی‌گنهی بس این گواه‌اش»
با خویش همی سرود مجنون این نکته‌ی همچو در مکنون
وز دور همی شنید یاری از آتش عشق، داغداری
برگشت و به لیلی‌اش رسانید لیلی ز دو دیده خون چکانید
شد باز به عشق، تازه‌پیمان وز کرده‌ی خویشتن پشیمان
در خون دل از مژه قلم زد بر پاره‌ی کاغذی رقم زد:
«برخیز و بیا! که بیقرارم وز کرده‌ی خویش شرمسارم»
پیچید و به دست قاصدی داد سوی سر عاشقان فرستاد
مجنون چو بخواند نامه‌ی او پا ساخت ز سر، چون خامه‌ی او
ز آن وسوسه می‌تپید تا بود و آن مرحله می‌برید تا بود