کی پردهی عاشقی شود ساز
|
|
بیزخمهی عیبجوی و غماز؟
|
غماز به لیلی این خبر برد
|
|
کز عشق تو قیس را دل افسرد
|
خاطر به هوای دیگری داد
|
|
باشد به لقای دیگری شاد
|
آمد پدر و گرفت دستش
|
|
با دختر عم نکاح بستاش
|
تو نیز نظر از او فروبند!
|
|
یاری بگزین و دل در او بند!
|
با اهل جفا، وفا روا نیست
|
|
پاداش جفا بجز جفا نیست
|
لیلی چو شنید این حکایت
|
|
کردش غم دل به جان سرایت
|
با قیس ز گردش زمانه
|
|
برداشت خطاب غایبانه
|
کای دلبر بیوفا چه کردی؟
|
|
با عاشق مبتلا چه کردی؟
|
با هم نه چنین کنند یاران
|
|
این نیست طریق دوستداران
|
لیلی به چنین غم جگرسوز
|
|
چون کرد شب سیاه خود روز
|
ناگه مجنون درآمد از راه
|
|
از لیلی و حال او نه آگاه
|
شد یارطلب به رسم هر بار
|
|
لیلی به عتاب گفت: «زنهار
|
ندهند ره اندر آن حریماش
|
|
وز تیغ و سنان کنند بیماش
|
گو دامن یار خویشتن گیر!
|
|
دنبالهی کار خویشتن گیر!
|
مسکین مجنون چو آن جفا دید
|
|
بسیار به این و آن بنالید
|
آن نالش او نداشت سودی
|
|
بنهاد به ره سر سجودی
|
گریان گریان ز دور برگشت
|
|
غمگین ز سرای سور برگشت
|
نادیده ز یار خود نصیبی
|
|
میگفت به زیر لب نسیبی:
|
پاکم ز گناه پیچ در پیچ
|
|
عشق است گناه من، دگر هیچ
|
آن را که بود همین گناهش
|
|
بر بیگنهی بس این گواهاش»
|
با خویش همی سرود مجنون
|
|
این نکتهی همچو در مکنون
|
وز دور همی شنید یاری
|
|
از آتش عشق، داغداری
|
برگشت و به لیلیاش رسانید
|
|
لیلی ز دو دیده خون چکانید
|
شد باز به عشق، تازهپیمان
|
|
وز کردهی خویشتن پشیمان
|
در خون دل از مژه قلم زد
|
|
بر پارهی کاغذی رقم زد:
|
«برخیز و بیا! که بیقرارم
|
|
وز کردهی خویش شرمسارم»
|
پیچید و به دست قاصدی داد
|
|
سوی سر عاشقان فرستاد
|
مجنون چو بخواند نامهی او
|
|
پا ساخت ز سر، چون خامهی او
|
ز آن وسوسه میتپید تا بود
|
|
و آن مرحله میبرید تا بود
|