سر فتنهی نیکوان آفاق
|
|
چون ابروی خود به نیکویی طاق
|
یعنی لیلی نگار موزون
|
|
آن چون قیساش هزار مجنون
|
چون دید که قیس حقشناس است
|
|
عشقش به در از حد و قیاس است،
|
در نقد وفاش هیچ شک نیست
|
|
محتاج گواهی محک نیست،
|
چون روز دگر به سویش آمد
|
|
جانی پر از آرزویش آمد،
|
خواهان رضای او به صد جهد
|
|
گفتاش پی استواری عهد:
|
«سوگند به ذات ایزد پاک
|
|
گردشده چرخهای افلاک
|
سوگند به دیدههای روشن
|
|
بر عالم راز پرتو افکن
|
سوگند به هر غریب مهجور
|
|
افتاده ز یار خویشتن دور
|
کز مهر تو تا مجال باشد
|
|
ببریدن من محال باشد
|
صد بار گر از غمت بمیرم
|
|
پیوند به دیگری نگیرم
|
کس همنفسام مباد بیتو!
|
|
پروای کسام مباد بیتو!
|
زین عهد که با تو بستم امروز
|
|
عهد همه را شکستم امروز»
|
لیلی چو کمر به عهد دربست
|
|
در مهد وفا به عهد بنشست
|
ترک همه کار و بار خود کرد
|
|
روی از همه کس به یار خود کرد
|
در وصل چو قیس جهد او دید
|
|
وین عهد وفا به عهد او دید،
|
وسواس محبتش فزون شد
|
|
و آن وسوسه عاقبت جنون شد
|
آمد به جنون ز پرده بیرون
|
|
«مجنون» لقبش نهاد گردون
|
در هر محفل که جاش کردند
|
|
«مجنون! مجنون!» نداش کردند
|