کف در کف دیگران نهادی
|
|
رخ در رخ دیگران ستادی
|
پیش آمدمات، فکندیام پس
|
|
خوارم کردی به چشم هر خس
|
و آخر در لطف باز کردی
|
|
صد عشوه و ناز ساز کردی
|
چون پروردی به درد و صافام
|
|
یک جرعه نداشتی معافام
|
گفتی سخنان فتنهانگیز
|
|
کردی ز آن می به مستیام تیز
|
گر بیخودیای کنم چه چاره؟
|
|
من آدمیام نه سنگ خاره!»
|
لیلی چو شنید این حکایت
|
|
گفتا به کرشمهی عنایت
|
با قیس، که: «ای مراد جانم!
|
|
قوتده جسم ناتوانم!
|
دردی که توراست حاصل از من،
|
|
داغی که توراست بر دل از من،
|
درد دل من از آن فزون است
|
|
وز دایرهی صفت برون است»
|
شد قیس ز ذوق این سخن شاد
|
|
شادان رخ خود به خانه بنهاد
|