عنوانکش این صحیفهی درد
|
|
در طی صحیفه این رقم کرد
|
کز قیس رمیدهدل چو لیلی
|
|
دریافت به سوی خویش میلی
|
میخواست که غور آن بداند
|
|
تا بهره به قدر آن رساند
|
روزی ...
|
|
قیس هنری درآمد از راه
|
رویی ز غبار راه پر گرد
|
|
جانی ز فراق یار پردرد
|
بوسید زمین و مرحبا گفت
|
|
بر لیلی و خیل او دعا گفت
|
لیلی سوی او نظر نینداخت
|
|
ز آن جمع به حال او نپرداخت
|
از عشوه کشید زلف بر رو
|
|
وز ناز فکند چین در ابرو
|
با هر که نه قیس، خندهآمیز
|
|
با هر که نه قیس، در شکر ریز
|
با هر که نه قیس، در تبسم
|
|
با هر که نه قیس، در تکلم
|
رو در همه بود و پشت با او
|
|
خوش با همه و درشت با او
|
قیس ار به رخش نظاره کردی
|
|
از پیش نظر کناره کردی
|
ور آن به سخن زبان گشادی
|
|
این گوش به دیگری نهادی
|
چون قیس ز لیلی این هنر دید
|
|
حال خود ازین هنر دگر دید
|
پرده ز رخ نیاز برداشت
|
|
وین نالهی جان گداز برداشت
|
کن رونق کار و بار من کو؟
|
|
و آن حرمت اعتبار من کو؟
|
خوش آنکه چو لیلیام بدیدی
|
|
از صحبت دیگران بریدی
|
با من بودی، به من نشستی
|
|
با من ز سخن دهن نبستی
|
زو خواستمی به روزگاران
|
|
عذر گنه گناهکاران
|
کو با همه بیگناهی من
|
|
یک تن پی عذرخواهی من؟
|
گر مینشود شفیع من کس
|
|
این اشک چو خون شفیع من بس
|
لیلی چو غزلسراییاش دید
|
|
وین نغمهی جانگداز بشنید،
|
آورد ز جمله رو به سویش
|
|
بگشاد زبان به گفت و گویش
|
شد در رخ او ز لطف خندان
|
|
گفت: «ای شه خیل دردمندان!
|
ما هر دو دو یار مهربانیم
|
|
وز زخمهی عشق در فغانیم
|
بر روی گره، میان مردم
|
|
باشد گره زبان مردم
|
عشقت که بود ز نقد جان به
|
|
چون گنج ز دیدهها نهان به»
|
چون قیس شنید این بشارت
|
|
شد هوشش ازین سخن به غارت
|
بر خاک چو سایه بیخود افتاد
|
|
در سایهی آن سهیقد افتاد
|
تا دیر که از زمین بجنبید
|
|
گفتند به خواب مرگ خسبید
|
بر چهره زدند آبش از چشم
|
|
آن آب نبرد خوابش از چشم
|
خوبان عرب ز جا بجستند
|
|
هنگامهی خویش برشکستند
|
رفتند همه فتان و خیزان
|
|
از تهمت قتل او گریزان
|
ننشست از آن پریرخان کس
|
|
او ماند همین و لیلی و بس
|
تا آخر روز حالش این بود
|
|
چون مرده فتاده بر زمین بود
|
چون روز گذشت و چشم بگشاد
|
|
چشمش به جمال لیلی افتاد
|
لیلی پرسید کای یگانه!
|
|
در مجمع عاشقان فسانه!
|
این بیخودی از کجا فتادت؟
|
|
وین بادهی بیخودی که دادت؟»
|
گفتا: «ز کف تو خوردم این می
|
|
وین باده تو دادیم پیاپی
|
بر من ز نخست تافتی روی
|
|
بستی ز سخن لب سخنگوی
|
کف در کف دیگران نهادی
|
|
رخ در رخ دیگران ستادی
|
پیش آمدمات، فکندیام پس
|
|
خوارم کردی به چشم هر خس
|
و آخر در لطف باز کردی
|
|
صد عشوه و ناز ساز کردی
|
چون پروردی به درد و صافام
|
|
یک جرعه نداشتی معافام
|
گفتی سخنان فتنهانگیز
|
|
کردی ز آن می به مستیام تیز
|
گر بیخودیای کنم چه چاره؟
|
|
من آدمیام نه سنگ خاره!»
|
لیلی چو شنید این حکایت
|
|
گفتا به کرشمهی عنایت
|
با قیس، که: «ای مراد جانم!
|
|
قوتده جسم ناتوانم!
|
دردی که توراست حاصل از من،
|
|
داغی که توراست بر دل از من،
|
درد دل من از آن فزون است
|
|
وز دایرهی صفت برون است»
|
شد قیس ز ذوق این سخن شاد
|
|
شادان رخ خود به خانه بنهاد
|