شتافتن قیس به دیدن لیلی در فردای آن روز

چون عیسی صبح، دم برآورد وز زرد قصب، علم برآورد
قیس از دم اژدهای شب رست وز آه و نفیر دم فروبست
بر ناقه‌ی رهنورد دم زد واندر ره بی‌خودی قدم زد
می‌راند نشید شوق خوانان تا ساحت خیمه‌گاه جانان
در سایه‌ی خیمه چون نه ره داشت از دور زمام خود نگه داشت
نادیده ز خیمگی نشانی می‌گفت به خیمه داستانی
کای قبله‌ی نور و حجله‌ی حور! در سایه‌ات آفتاب مستور!
بر گریه‌ی زار من ببخشای! وز طلعت یار پرده بگشای!
چون میخ‌ام اگر رسد به سر سنگ زینجا نکنم به رفتن آهنگ
من بودم دوش و گریه و سوز وای ار گذرد چو دوش‌ام امروز
لیلی‌ست چو آب زندگانی من تشنه‌جگر، چنانکه دانی
قیس ارچه نشد بلندآواز در خیمه شنید لیلی آن راز
از پرده‌ی خیمه چهره گلگون آمد چون گل ز خیمه بیرون
بر ناقه ستاده قیس را دید چون صبح به روی او بخندید
گفت: «ای زده دم ز مهر رویم! بر جان تو داغ آرزویم
دردی که تو را نشسته در دل یا کرده به سینه‌ی تو منزل،
داری تو گمان که مرغ آن درد تنها به دل تو آشیان کرد؟
هست ای ز تو باغ عیش خندان! درد دل من هزار چندان
لیکن چو تو دم زدن نیارم سوی تو قدم زدن نیارم
رازی که توانی‌اش تو گفتن من نتوانم بجز نهفتن