آشنایی قیس و لیلی

چون مردم لیلی‌اش بدیدند بر وی دم مردمی دمیدند
گفتند به نیکویی ثنایش کردند به صدر خانه جایش
لیک از هر سو نظر همی تافت از مقصد خود اثر نمی‌یافت
خون گشت ز ناامیدی‌اش دل ناگاه برآمد از مقابل
آواز حلی و بانگ خلخال گرداند سماع آن بر او حال
در حله‌ی ناز دید سروی چون کبک دری روان‌تذروی
رویی ز حساب وصف بیرون گلگونه نکرده، لیک گلگون
آهو چشمی که گویی آهو چشمش به نظاره دوخت بر رو
هر موی ز زلف او کمندی بر پای دلی نهاده بندی
گشتند به روی یکدگر خوش در خرمن هم زدند آتش
آن پرده ز رخ گشاد می‌داشت وین صبر و خرد به باد می‌داشت
آن ناوک زهردار می‌زد وین زمزمه‌ی هلاک می‌زد
آن از نم خوی جبین همی شست وین دفتر عقل و دین همی شست
آن بر سر حسن و ناز می‌بود وین سربه ره نیاز می‌بود
چون غنچه به هم دو سرو گلرنگ کردند آغاز صحبتی تنگ
شد دیده چو بهره‌ور ز دیدار گشتند شکرشکن به گفتار
هر یک به بهانه‌ای ز جایی می‌گفت نبوده ماجرایی
نی شرح غم نو و کهن بود مقصود سخن هم این سخن بود
غافل ز فریب این غم‌آباد بودند ز بند هر غم آزاد
الا غم آن که چون سرآید این روز وصال و، شب درآید،