چون مردم لیلیاش بدیدند
|
|
بر وی دم مردمی دمیدند
|
گفتند به نیکویی ثنایش
|
|
کردند به صدر خانه جایش
|
لیک از هر سو نظر همی تافت
|
|
از مقصد خود اثر نمییافت
|
خون گشت ز ناامیدیاش دل
|
|
ناگاه برآمد از مقابل
|
آواز حلی و بانگ خلخال
|
|
گرداند سماع آن بر او حال
|
در حلهی ناز دید سروی
|
|
چون کبک دری روانتذروی
|
رویی ز حساب وصف بیرون
|
|
گلگونه نکرده، لیک گلگون
|
آهو چشمی که گویی آهو
|
|
چشمش به نظاره دوخت بر رو
|
هر موی ز زلف او کمندی
|
|
بر پای دلی نهاده بندی
|
گشتند به روی یکدگر خوش
|
|
در خرمن هم زدند آتش
|
آن پرده ز رخ گشاد میداشت
|
|
وین صبر و خرد به باد میداشت
|
آن ناوک زهردار میزد
|
|
وین زمزمهی هلاک میزد
|
آن از نم خوی جبین همی شست
|
|
وین دفتر عقل و دین همی شست
|
آن بر سر حسن و ناز میبود
|
|
وین سربه ره نیاز میبود
|
چون غنچه به هم دو سرو گلرنگ
|
|
کردند آغاز صحبتی تنگ
|
شد دیده چو بهرهور ز دیدار
|
|
گشتند شکرشکن به گفتار
|
هر یک به بهانهای ز جایی
|
|
میگفت نبوده ماجرایی
|
نی شرح غم نو و کهن بود
|
|
مقصود سخن هم این سخن بود
|
غافل ز فریب این غمآباد
|
|
بودند ز بند هر غم آزاد
|
الا غم آن که چون سرآید
|
|
این روز وصال و، شب درآید،
|