آشنایی قیس و لیلی

چون لعل لبش خموش بودی بر روزن راز، گوش بودی
چون غنچه‌ی تنگ او شکفتی سنجیده هزار نکته گفتی
بینا، نظر پدر به حالش خرم، دل مادر از جمالش
حالی‌ست عجب، که آدمیزاد آسوده زید درین غم‌آباد
غافل که چه بر سرش نوشته‌ند در آب و گلش چه تخم کشته‌ند
آن را که به عشق، گل سرشتند وین حرف به لوح دل نوشتند،
شسته نشود ز لوحش این حرف ور عمر کند به شست و شو صرف
قیس آن ز قیاس عقل بیرون نامش به گمان خلق مجنون
ناگشته هنوز اسیر لیلی می‌داشت به هر جمیله میلی
یک ناقه‌ی رهگذار بودش کرنده به هر دیار بودش
هر روز بر او سوار گشتی پوینده به هر دیار گشتی
آهنگ به هر قبیله کردی جویایی هر جمیله کردی
جمعی به دیار وی رسیدند و آن میل و شعف ز وی بدیدند
گفتند که در فلان قبیله ماهی‌ست چو حور عین جمیله
لیلی آمد به نام و، خیلی هر سو به هواش کرده میلی
حسن رخش از صف برون است هم خود برو و ببین که چون است!
از گوش مجوی کار دیده! فرق است ز دیده تا شنیده
این قصه شنید قیس برخاست خود را به لباس دیگر آراست
از شوق درون فغان برآورد و آن ناقه به زیر ران درآورد
می‌راند در آرزوی لیلی تا سر برود به کوی لیلی