چون لعل لبش خموش بودی
|
|
بر روزن راز، گوش بودی
|
چون غنچهی تنگ او شکفتی
|
|
سنجیده هزار نکته گفتی
|
بینا، نظر پدر به حالش
|
|
خرم، دل مادر از جمالش
|
حالیست عجب، که آدمیزاد
|
|
آسوده زید درین غمآباد
|
غافل که چه بر سرش نوشتهند
|
|
در آب و گلش چه تخم کشتهند
|
آن را که به عشق، گل سرشتند
|
|
وین حرف به لوح دل نوشتند،
|
شسته نشود ز لوحش این حرف
|
|
ور عمر کند به شست و شو صرف
|
قیس آن ز قیاس عقل بیرون
|
|
نامش به گمان خلق مجنون
|
ناگشته هنوز اسیر لیلی
|
|
میداشت به هر جمیله میلی
|
یک ناقهی رهگذار بودش
|
|
کرنده به هر دیار بودش
|
هر روز بر او سوار گشتی
|
|
پوینده به هر دیار گشتی
|
آهنگ به هر قبیله کردی
|
|
جویایی هر جمیله کردی
|
جمعی به دیار وی رسیدند
|
|
و آن میل و شعف ز وی بدیدند
|
گفتند که در فلان قبیله
|
|
ماهیست چو حور عین جمیله
|
لیلی آمد به نام و، خیلی
|
|
هر سو به هواش کرده میلی
|
حسن رخش از صف برون است
|
|
هم خود برو و ببین که چون است!
|
از گوش مجوی کار دیده!
|
|
فرق است ز دیده تا شنیده
|
این قصه شنید قیس برخاست
|
|
خود را به لباس دیگر آراست
|
از شوق درون فغان برآورد
|
|
و آن ناقه به زیر ران درآورد
|
میراند در آرزوی لیلی
|
|
تا سر برود به کوی لیلی
|