بدان امیدم اکنون زنده مانده
|
|
ز دامن گرد نومیدی فشانده
|
به نوری کز جمالت بر دلم تافت
|
|
یقین دانم که آخر خواهمات یافت
|
ز شوقت گرچه خونبارست چشمم
|
|
به سوی شش جهت چارست چشمم
|
تویی از هر دو عالم آرزویم
|
|
تو را چون یافتم، از خود چه جویم؟»
|
سحر کردی بدین گفتار شب را
|
|
نبستی زین سخن تا روز لب را
|
چو باد صبح جستن کردی آغاز
|
|
بر آیین دگر دادی سخن ساز
|
چه گفتی؟ گفتی: «ای باد سحرخیز!
|
|
شمیم مشک در جیب سمنبیز،
|
به معشوقان بری پیغام عاشق
|
|
بدین جنبش دهی آرام عاشق
|
ز دلداران «نوازش نامه» آری
|
|
کنی غمدیدگان را غمگساری
|
کس از من در جهان غمدیدهتر نیست
|
|
ز داغ هجر ماتمدیدهتر نیست
|
دلم بیمار شد دلداریام کن!
|
|
غمم بسیار شد غمخواریام کن!
|
به هر شهری خبر پرس از مه من!
|
|
به هر تختی نشان جو از شه من!
|
گذار افکن به هر باغ و بهاری!
|
|
قدم نه بر لب هر جویباری!
|
بود بر طرف جویی زین تک و پوی
|
|
به چشم آید تو را آن سرو دلجوی»
|
ز وقت صبح، تا خورشید تابان
|
|
به جولانگاه روز آمد شتابان
|
دلی پردرد، چشمی خونفشان داشت
|
|
به باد صبحدم این داستان داشت
|
چو شد خورشید، شمع مجلس روز
|
|
زلیخا همچو حور مجلسافروز
|
پرستاران به پیشش صف کشیدند
|
|
رفیقان با جمالش آرمیدند
|
به آن صافیدلان پاکسینه
|
|
به جای آورد رسم و راه دینه
|
به هر روز و شبی این بود حالش
|
|
بدین آیین گذشتی ماه و سالش
|