چو دل با دلبری آرام گیرد
|
|
ز وصل دیگری کی کام گیرد؟
|
زلیخا را در آن فرخندهمنزل
|
|
همه اسباب حشمت بود حاصل
|
غلامی بود پیش رو، عزیزش
|
|
نبود از مال و زر کم، هیچ چیزش
|
پرستاران گلبوی گلاندام
|
|
پرستاریش را بیصبر و آرام
|
کنیزان دل آشوب دل آرای
|
|
پی خدمتگری ننشسته از پای
|
سیه فامانی از عنبر سرشته
|
|
ز شهوت پاکدامن، چون فرشته
|
مقیمان حریم پاکبازی
|
|
امینان حرم در کارسازی
|
زلیخا با همه در صفهی بار
|
|
که یکسان باشد آنجا یار و اغیار
|
بساط خرمی افکنده بودی
|
|
درون پرخون و لب پرخنده بودی
|
به ظاهر با همه گفت و شنو داشت
|
|
ولی دل جای دیگر در گرو داشت
|
به صورت بود با مردم نشسته
|
|
به معنی از همه خاطر گسسته
|
ز وقت صبح تا شام کارش این بود
|
|
میان دوستان کردارش این بود
|
چو شب بر چهره مشکین پرده بستی،
|
|
چو مه در پردهاش تنها نشستی
|
خیال دوست را در خلوت راز
|
|
نشاندی تا سحر بر مسند ناز
|
به زانوی ادب بنشستیاش پیش
|
|
به عرض او رسانیدی غم خویش
|
ز ناله چنگ محنت ساز کردی
|
|
سرود بیخودی آغاز کردی
|
بدو گفتی که: «ای مقصود جانم!
|
|
به مصر از خویشتن دادی نشانام
|
عزیز مصر گفتی خویش را نام
|
|
عزیزی روزیت بادا! سرانجام!
|
به مصر امروز مهجور و غریبام
|
|
ز اقبال وصالت بینصیبام
|
به نومیدی کشید از عشق کارم
|
|
سروش غیب کرد امیدوارم
|