به مصر درآمدن زلیخا و نثار افشاندن مصریان بر وی

عزیز آمد به فر شهریاری نشاند از خیمه مه را در عماری
سپه را از پس و پیش و چپ و راست به آیینی که می‌بایست، آراست
ز چتر زر به فرق نیک بختان بپا شد سایه در زرین‌درختان
طرب‌سازان نواها ساز کردند شتربانان حدی آغاز کردند
کنیزان زلیخا خرم و خوش که رست از دیو هجران آن پریوش
عزیز و اهل او هم شادمانه که شد زین‌سان بتی بانوی خانه
زلیخا تلخ‌عمر اندر عماری رسانده بر فلک فریاد و زاری
که ای گردون مرا زین‌سان چه داری؟ چنین بی‌صبر و بی‌سامان چه داری؟
نخست از من به خوابی دل ربودی به بیداری هزارم غم فزودی
گه از دیوانگی بندم نهادی گه از فرزانگی بندم گشادی
چه دانستم که وقت چاره‌سازی ز خان و مان مرا آواره سازی
مرا بس بود داغ بی‌نصیبی فزون کردی بر آن درد غریبی
منه در ره دگر دام فریب‌ام! میفکن سنگ در جام شکیب‌ام!
دهی وعده کزین پس کام‌یابی وز آن آرام جان آرام یابی
بدین وعده به غایت شادمانم ولی گر بخت این باشد، چه دانم!
برآمد بانگ رهدانان به تعجیل که اینک شهر مصر و ساحل نیل
هزاران تن سواره یا پیاده خروشان بر لب نیل ایستاده
ز بس کف‌ها زر و گوهر فشان شد عماری در زر و گوهر نهان شد
نمی‌آمد ز گوهر ریز مردم در آن ره مرکبان را بر زمین سم
همه صف‌ها کشیده میل در میل نثارافشان گذشتند از لب نیل