آمدن رسولان شاهان چندین کشور به خواستگاری زلیخا

زلیخا گرچه عشق آشفت حالش جهان پر بود از صیت جمالش
به هر جا قصه‌ی حسنش رسیدی شدی مفتون او هر کس شنیدی
سران ملک را سودای او بود به بزم خسروان غوغای او بود
به هر وقت آمدی از شهریاری به امید وصالش خواستگاری
درین فرصت که از قید جنون رست به تخت دلبری هشیار بنشست
رسولان از شه هر مرز و هر بوم چو شاه ملک شام و کشور روم،
فزون از ده تن از ره در رسیدند به درگاه جمالش آرمیدند
یکی منشور ملک و مال در مشت یکی مهر سلیمانی در انگشت
زلیخا را ازین معنی خبر شد ز اندیشه دلش زیر و زبر شد
که با اینان ز مصر آیا کسی هست؟ که عشق مصریان ام پشت بشکست
به سوی مصریان‌ام می‌کشد دل ز مصر ار قاصدی نبود چه حاصل؟
درین اندیشه بود او، که‌ش پدر خواند پدروارش به پیش خویش بنشاند
بگفت:«ای نور چشم و شادی دل! ز بند غم، خط آزادی دل!
به دارالملک گیتی، شهریاران به تخت شهریاری، تاجداران
به دل داغ تمنای تو دارند به سینه تخم سودای تو کارند
به سوی ما به امید قبولی رسیده‌ست اینک از هر یک رسولی
بگویم داستان هر رسول‌ات ببینم تا که می‌افتد قبول‌ات
پدر می‌گفت و او خاموش می‌بود به بوی آشنائی گوش می‌بود
ز شاهان قصه‌ها پی در پی آورد ولی از مصریان دم بر نیاورد
زلیخا دید کز مصر و دیارش نیامد هیچ قاصد خواستگارش