به خواب دیدن زلیخا، یوسف را بار سوم

کنیزان را ز هر سو داد آواز که: «ای با من درین اندوه دمساز!
پدر را مژده‌ی دولت رسانید دلش را ز آتش محنت رهانید
که آمد عقل و دانش سوی من باز روان شد آب رفته‌ی جوی من باز
بیا بردار بند زر ز سیم‌ام که نبود از جنون من بعد، بیم‌ام»
پدر را چون رسید این مژده در گوش به استقبال آن رفت از سرش هوش
به رسم عاشق اول ترک خود کرد وز آن پس ره سوی آن سرو قد کرد
دهان بگشاد آن مار دو سر را رهاند از بند زر آن سیمبر را
پرستاران به پایش سر نهادند به زیر پاش تخت زر نهادند
پری‌رویان ز هر جا جمع گشتند همه پروانه‌ی آن شمع گشتند
به همزادان چو در مجلس نشستی چو طوطی لعل او شکر شکستی
سر درج حکایت باز کردی ز هر شهری سخن آغاز کردی
حدیث مصریان کردی سرانجام که تا بردی عزیز مصر را نام
چو این نامش گرفتی بر زبان جای درافتادی به سان سایه از پای
ز ابر دیده سیل خون فشاندی نوای ناله بر گردون رساندی
به روز و شب همه این بود کارش سخن از یار راندی وز دیارش