به خواب دیدن زلیخا، یوسف را بار سوم

زلیخا یک شبی نی صبر و نی هوش به غم همراز و با محنت هم آغوش
کشید از مقنعه موی معنبر فشاند از آتش دل، خاک بر سر
به سجده پشت سرو ناز خم کرد زمین را رشک گلزار ارم کرد
شد از غمگین دل خود غصه‌پرداز به یار خویش کرد این قصه آغاز
که: «ای تاراج تو هوش و قرارم! پریشان کرده‌ای تو روزگارم
مبادا کس به خون آغشته چون من! میان خلق رسوا گشته چون من!
دل مادر ز بد پیوندی‌ام تنگ پدر را آید از فرزندی‌ام ننگ
زدی آتش به جان، چون من خسی را نسوزد کس بدین سان بی‌کسی را»
به آن مقصود جان و دل خطابش بدین‌سان بود، تا بربود خواب‌اش
چو چشمش مست گشت از ساغر خواب به خوابش آمد آن غارتگر خواب
به شکلی خوب‌تر از هر چه گویم ندانم بعد از آن دیگر چه گویم
به زاری دست در دامانش آویخت به پایش از مژه خون جگر ریخت
که: «ای در محنت عشقت رمیده قرارم از دل و خوابم ز دیده!
به پاکی کاینچنین پاک آفریدت ز خوبان دو عالم برگزیدت
که اندوه را کوتاهی‌ای ده! ز نام و شهر خویش آگاهی‌ای ده!»
بگفتا: «گر بدین کارت تمام است، عزیز مصرم و مصرم مقام است
به مصر از خاصگان شاه مصرم عزیزی داد عز و جاه مصرم»
زلیخا چون ز جانان این نشان یافت تو گویی مرده‌ی صد ساله جان یافت
رسیدش باز از آن گفتار چون نوش به تن زور و به جان صبر و به دل هوش
از آن خوابی که دید از بخت بیدار اگر چه خفت مجنون، خاست بیدار